وقتی در عمق شب
حجم عجیبی از شب
آوار میشود بر تو؛
تو داری جان میدهی
و کسی نیست؛
کسی نیست
که ببیند تو داری جان میدهی؛
معنی این آوار خراب را فقط تو میدانی؛باید زمان سپری شود تا عابران و ناظران ناجی تو شوند اما چه دیر؛دیر هنگام است؛کسی به فکر گلها نیست؛تو نیز توان نجات خویش را نداری؛شهر بی رحم است؛تو افسانه ی این شهر خاموش نیستی؛خاموشی از آن توست؛شهر با زبان بی زبانی دارد با تو حرف میزند اما تو با زبان خویش داری جان میدهی؛این حقیقت است؛محکوم به پذیرش آن هستی؛در این شهر شاید غریب همه غریبه اند؛آمده ایم که در قربت این غربت فقط نباشیم...
از مجموعه ی بداهه ها
اشکان.سح
اشعار و مطالب زیبا...برچسب : نویسنده : mobilitya بازدید : 113