شعری از حمید مصدق

ساخت وبلاگ
باز کن پنجره را

پرده انداخته شب بر سر راه

مرغی از دور تو را میخواند

گیسوانش چه بلند

چشمهایش همه راز

صبح خواهی دانست

آنکه میخواند که بود

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنترا بی قید

و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که عجیب

عاقبت مرد؟ افسوس

کاشکی می دیدم

من به خود می گویم

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد...


موضوعات مرتبط: حمید مصدق اشعار و مطالب زیبا...
ما را در سایت اشعار و مطالب زیبا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mobilitya بازدید : 167 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 7:31